قصه ی ناتمام

از دور که می آمد، چشم راستش خون  بود و چشم چپش اشک.
نزدیک که شد کاغذ مچاله شده ی خیسی دستش بود.
اصلا من را ندید ، شانه ی افتاده اش محکم به من خورد. گفتم آخ ، نشنید گویا.
دستش میلرزید،شانه اش هم.
مرد زغال فروش به او زغال فروخت.
منِ لاشی هم جلو نرفتم.زغالها را گرفت و خودش را سیاه کرد.
بعد هم چهل کلاغ آمدند و او را بردند ..

من اما رفتم قهوه خانه ، چای را با رنگ قرمز نوشیدم ، در کنار مرد زغالی که خودش را با گچ سفید کرده بود و به این فکر میکردم که باید روزها را در انتظار کلاغها باشم.
همین.