آینده ای که شبیه گذشته بود
- شما که نمیدونستین من خوابم . میدونستین؟
گردنم از سمت در چرخید به سمت تخت . گفتم : هوم؟چی؟
پتوی گل صورتی اش را تا زیر دماغ کشید و گفت هیچی .
این "هیچی" یعنی وقتش رسیده که از اتاقم خارج شوی ، یعنی پشیمانی از زدن جمله ی قبل . آن موقع معنی این کلمه را گذاشتم به حساب اینکه یعنی " باش باهام حرف بزن ، حتی اگه عن باشم ". برای همین از آن لبخندهای خواهرانه تحویلش دادم و نشستم لب تختش . تا این فاصله او کاملا رو به دیوار درازکشیده بود . گفتم : ببین درکت میکنم اما باید  کنار بیای . فکر میکنم این جمله همیشه کاربرد دارد . و راستش را بخواهید تنها جمله ی دلگرم کننده ای که بلدم همین است . توقع داشتم حداقل بنشیند روبرویم و با بغض توی گلو بگوید "چجوری ؟ نمیتونم" . عکس العمل خودم را هم برنامه ریزی کرده بودم ، بغل کردنش و کمک کردن به اشک ریختن ! . اما هیچ کدام از اینها اتفاق نیفتاد . حس کردم خیلی آدم به درد نخوری هستم ، آدم باید بلد باشد یکی را آرام کند . همانطور که بلدم زود دیگران را برانجانم . ولی این یکی را بلد نبودم .
بلند شدم و دسگیره را چرخاندم برای خروج . یکهو صدای تو دماغی از زیر پتو شنیدم : چراغ رو خاموش کن .
بدون بغل کردن اشک ریخته بود ، روی بالشت ، نه روی شانه ی من .
بالشت ها همیشه بهتر از شانه ها عمل میکنند.
زندگی حلزونی واسه من یعنی:  صبح تکراری ، ظهر تکراری ، شب تکراری.وقطعا اتفاقی مثل دیدن دوست دبستانم تو شلوغ ترین جای خیابون یا رفتن به مهمونی و قرار گذاشتن با رفقا یا مسافرت، جز اتفاق جدید زندگیم محسوب نمیشه .
به اون مرحله رسیدم که اون چیزی که واقعا منو خوشحال میکنه وجود خارجی نداره . هیچی . و خب من از اوناشم نیستم که با  تاثیر از جمله های حکیمانه اثر فلان ، مسیر زندگیم عوض شه و بگم : "امروز یعنی شروع تازه" ، نه نه ، همچین اتفاقی تو نوزده سال اخیر واسم نیفتاده . شاید نوزده سال آینده . راستش رو بخواین دوست دارم شبانه روز بچسبم به تختم و فیلم و موزیک . این تکراری بودن حداقل کسل کننده نیست . تهش آدم با یه فیلم گریه میکنه یا با یه آهنگ میرقصه ، دلچسب نیست؟
 واسه من هست .

وابسته پسین " کم " آخه ؟

آ ه . عزیزکم ، دلکم ، بیا بغلکم ،
عنکم ، گهکم ، پدسسگکم 

خب صفحه ی حمایت از حمید عبدلی هم لینک پیج روابط جنسی ناب و ویژگی شریک جنسی رو گذاشت . خیالم راحت شد 
دیروز با وجدانم دست به یقه شدم
بگذارید برایتان تعریف کنم که یک روز چاقوی میوه خوری خانه مان را که اخیرا هم کند شده و مادر هر روز لعنت میفرستد به سازنده اش، را برداشتم و خرخره ی یکی از بچه هایی که هی مینوشت " خخخخخ" را جر دادم . ولی به همین راحتی نبود که . اول فرو کردم توی لوزه اش ، بعد دیدم صدایی مثل " خخخخ" از خودش در می آورد . فهمیدم که اشتباه زده ام . برای همین همانطور که چاقو در لوزه اش بود سمت راست میبردم . ولی پوست گلویش مثل پرتقال هایی بود که با آن چاقو نمیتوانستم بکَنم . بعد دست گرفتم زیر گردنش که راحتتر شود کارم . دیدم باز میگوید خخخ .
لامصب صدا از کجا بود نمیدانم . من دیگر عصبانی شدم . چاقو را همانگونه رها کردم . کجا رها کردم ؟ توی لوزه اش کمی مایل به راست ، نرسیده به نای . از همان روز هنوز هم میگوید خخخخ . و من ؟ اوه من اهل خشونت نیستم . لب و لوچه ام  را فقط تغییر میدهم
شده ام مدل ِ محسن . غشِ خنده میشویم . من یک جمله میگویم ، او یک جمله میگوید ، پهن زمین میشویم . بعد میگوید کاش میومدی تهران ، آخ آخ هر روز بساط خنده .
دوستان قدیمی هر چند عن بازی در آورده باشند در گذشته باز هم میشود کنارشان بود.مثل محسن
جووووووون بخورمتتتتتت
(مخاطب لواشك هستن)
زين پس به جاي راهيان نور بگوييد راهيان گور
یک بار هم انگشت شصتم را که در نافم فرو کردم ، روی دنده هایم مانور میدادم . 
یک بار انگشت شصتم را در نافم فرو بردم ، خوشبختانه ناخنهایم را هنوز سوهان نزده بودم. دل و روده ام راحتتر در آمده اند .

مثل جیش

بحران دارم
مارمالاتی از احساس 
داشتم میرفتم ، یهو چی شد سر از "اومدن" در اوردم ، نمیدونم
- سلامليكم ، خوبين چه خبر
+ قربونتون برم پيش پاتون داشتم زاق سياتونو چوب ميزدم
- خب به سلامتي خوشحال شدم ، امري فرمايشي؟
+ فداتون خدافظ

قصه ی ناتمام

صدای جویدن آدامس تنها چیزی بود که من میشنیدم ، "شلپ شولوپ شلپ " . یک وقتهایی هم تُف به همراه صدا از دهانش خارج میشد.من در این مواقع ارکستی از زدن کفش هایم به زمین با ریتم تند ، و گاهی هم با زدن ناخن هایم به بغل صندلی اجرا میکردم . البته در این ارکست آدامس او نقش بسزایی داشت . مردی با کت و شلوار سورمه ای و کراوات آبی و کفش های چرمی آمد. همه ی صداها قطع شد . سکوت را فقط صدای قدم های او میشکست ، نه آدامس و ناخن و آلستارِمن. بلند شدم ، نیم نگاهی کرد و وارد اتاق شد . منشی اش که ابتدا فکر کردم نقش مجسمه را در دفتر بازی میکند ، بلند اسمم را صدا زد . "خانوم کاف بفرمایید تو " . نگاهی از سرِ تحقیر به مردِ تُفی انداختم ، "ایش " کنان وارد اتاق شدم . مرا که نگاه کرد ، هیچ نگفت . گردنش روی کاغذهای روی میز و صورت من حرکت میکرد . سمت دیگری نمیرفت . " سخنرانی ام را باید شروع میکردم ، از لیوان آب برای قورت دادن خشم و بغض کمک گرفتم . تازه میخواستم حرف بزنم ، یکهو عذرخواهی کرد و کار واجب را بهانه کرد . سر خورده از اتاق برگشتم . خبر از مردِتفی نبود . پله ها را یکی یکی میرفتم . بغض قورت داده ام آمده بود توی گلو ، اینبار اشک را هم با خودش به چشمم آورد.
در واقع حقیقت تلخی است وقتی در جایی که باید باشیم ، نیستیم
نه يه دست و نه يه آغوش

قصه ی ناتمام

وظیفه ی من رساندن روزنامه ها به اتاق ها بود.صبح که با چشمهای پف کرده بیدار میشدم ، بعد از خوردنِ نمایشی قرصهایم ، دمپایی های خرسی ام را میپوشیدم و راه می افتادم . قرصها را زیر زبانم نگه میداشتم ، آب را میخوردم ، وقتی که سایه ی پرستارِ پیرِ چاق دور میشد ، چال میکردم توی گلدان کاکتوسم . و همیشه باید به خاطر اینکارم از کاکتوسم عذر خواهی کنم . با دستهای یخ زده ام بسته ی روزنامه را برداشتم ، و به اتاق روبرویی ام رفتم . بعد اتاق راست ، چپ ، راست ، چپ ... آخرین اتاق ، اتاق رئیس است ، همیشه قبل از ورود به آن مکث میکنم ، آب دهانم را قورت میدهم ، آخرین روزنامه ای که در دستانم جا خوش کرده است را فشار میدهم ، سپس آرام در را باز میکنم ، صدای خر و پفش مثل همیشه در اتاق است . روزنامه را آرام میگذارم روی میزش ، در حالی که به رودِ آبِ دهانی که روی بالشت جاری است نگاه میکنم و چندشی خودم را بی صدا نشان میدهم .
از تاریکی که عبور میکنم زن ِ پرستار ، اینبار لاغر با دستانی پر از قرص به طرفم می آید و من باید به جایی خالی  در گلدان برای خاک کردن قرصها فکر کنم .
تیمارستان متروکه - اتاق صدوبیست و چهار 
دوست دارم یه حلقه تشکیل بدم از آدمایی که دوستشون دارم . خودمم بشینم وسط اون حلقه ، بلند قهقه بزنم
به بعضيا بايد بريني ، در غير اين صورت فكر ميكنن كو.نشو نداري
حسِ خوب عجيبي دارم.دليل نوشتن ِ اين حسم حافظه ي كپك زده ام است. پس مينويسم:
چهارشنبه است .١٩ مهر. من در حياط  توي ماشين نشسته ام در را باز گذاشته ام و از هواي نسبتا خنك لذت ميبرم. اينكار را بعد از انداختن لباس هايم در لباسشويي انجام دادم.حالا صداي فرهاد و لباسشويي با هم تركيب شده. سكوتِ حياط و صداي ويراژ ماشين ها هم . با بهترين دوستم در تهران ميچتم . محيا . باد شروع به وزيدن ميكند. مارمولك روي ديوار هم زل زده به من. صداي ماشين كه ميگويد لباسها را شستم. صداي مامان كه بيا سريال شروع شد. محيا كه ميگويد برو لباس پهن كن پاشو پاشو و در ادامه هم عمتو مسخره كن!. صداي ميث كه داد ميزند آدم شو. حالا دوباره من توي ماشين درها باز و حس هاي خوبِ كمياب .همين . هيچ چيز بزرگي نبود اما حال خوبي ست . 
ميث مي آيد ميگويد" اين تيشرتِ به اين شلواره مياد يا اون تيشرتِ به اون شلوارِ مياد؟؟".
دستم را ميگذارم رير چانه ام و صدايي شبيه "مممم" از خودم در مي آورم كه نشان از تفكر عميقي دارد. ميگويم اون "تيشرتِ به اين شلواره مياد" . ميگويد "باكتري خب!"مرا باكتري صدا ميزند و گاهي گربه .كه با هر صدا زدن هميشه ميخندم.هميشه.
محمد از آنطرف مي آيد با كلي سروصدا كه "بيا اين برنامه رو ساختم نگاه كن ببين خوبه؟"
آيفونش را ميگيرم و ميگويم "آآآآآررره خيلي خوبه آفرين" (اين جمله را بايد با كلي ذوق گفت).ميخندد و ميرود به اتاقش.
مادر از آشپزخانه مي آيد و دغدغه ي پوشيدن لباس براي خانه ي خواهرزاده اش را دارد.ميگويم" اون بنفشه با شلوار مشكي و روسري خوشگله (!)بپوش."
پدر براي پيدا كردن گوشي اش از من كمك ميخواهد.زنگ ميزنم پيدايش ميكند.
كم كم همه خداحافظي ميكنند.مامان با بغل ، ميث با نيشگون،بابا با بوس،محمد با كشيدن لپ.
خانه كه در سكوت خفه ميشود من صداي آهنگ را بلند ميكنم و ميرقصم .شادانه

لطفا گه زيادي نخوريد. حتي شما دوست عزيز
صد و سي و سه
سوسيس
سانفرانسيسكو
سيسموني ساسان

دستانت روي چشمهايم،زير نور خورشيد ، بهترين چشم بند است ديّوث
مَرد ، مُرد
من بايد آرزوي داشتن دوست پسري خون آشام را با خودم به گور ببرم؟اين اصلا انصاف نيست
توجه داشته باشيد ، كساني كه در مراسم عروسي با آهنگ"حالم بده احوالم بده" ،٢دور جوگير ميرقصند درواقع حضار را به گا ميدهند