ميث مي آيد ميگويد" اين تيشرتِ به اين شلواره مياد يا اون تيشرتِ به اون شلوارِ مياد؟؟".
دستم را ميگذارم رير چانه ام و صدايي شبيه "مممم" از خودم در مي آورم كه نشان از تفكر عميقي دارد. ميگويم اون "تيشرتِ به اين شلواره مياد" . ميگويد "باكتري خب!"مرا باكتري صدا ميزند و گاهي گربه .كه با هر صدا زدن هميشه ميخندم.هميشه.
محمد از آنطرف مي آيد با كلي سروصدا كه "بيا اين برنامه رو ساختم نگاه كن ببين خوبه؟"
آيفونش را ميگيرم و ميگويم "آآآآآررره خيلي خوبه آفرين" (اين جمله را بايد با كلي ذوق گفت).ميخندد و ميرود به اتاقش.
مادر از آشپزخانه مي آيد و دغدغه ي پوشيدن لباس براي خانه ي خواهرزاده اش را دارد.ميگويم" اون بنفشه با شلوار مشكي و روسري خوشگله (!)بپوش."
پدر براي پيدا كردن گوشي اش از من كمك ميخواهد.زنگ ميزنم پيدايش ميكند.
كم كم همه خداحافظي ميكنند.مامان با بغل ، ميث با نيشگون،بابا با بوس،محمد با كشيدن لپ.
خانه كه در سكوت خفه ميشود من صداي آهنگ را بلند ميكنم و ميرقصم .شادانه