قصه ي ناتمام

دستم را گرفت گفت بيا.بي اعتنا به آينه نگاه ميكردم ، به چشمهايم كه خيلي زود به گود نشستن . چندبار به شانه ام زد گفت با توام، كري؟ طبيعتا بايد ميگفتم درست صحبت كن و يا مثلا اين چه طرز حرف زدنه( كه البته هردو يك مفهوم اند) اما قبل از چيدن كلمه ها و تبديل آن به يك جمله ي دندان شكن دستم را كشيده بود و مرا گذاشت روي وزنه. بلند گفت وزن پنجاه و هفت قد صدوپنجاه ونه. به خودم گفتم چاق شدم گه. صدايم را شنيده بود گفت نه بهت مياد پنجاه باشي! لبخند زدم با دندانهاي موشي ام . چانه ام را گرفت و گفت دندان پركرده داري؟ سرم را به نشانه ي "نه" تكان دادم. ظرف پلاستيكي به من داد و گفت برو اون تو نمونه بيار! مات كه نگاهش كردم گفت ادرار ديگه،اينجا آدماي گيج راه نميدن زودباش. توي آينه ي دستشويي باز به چشمانم نگاه كردم و به روزهايي كه بايد ببيند.
تيمارستان متروكه -اتاق هفتصدوسي و چهار