قصه ی ناتمام

وظیفه ی من رساندن روزنامه ها به اتاق ها بود.صبح که با چشمهای پف کرده بیدار میشدم ، بعد از خوردنِ نمایشی قرصهایم ، دمپایی های خرسی ام را میپوشیدم و راه می افتادم . قرصها را زیر زبانم نگه میداشتم ، آب را میخوردم ، وقتی که سایه ی پرستارِ پیرِ چاق دور میشد ، چال میکردم توی گلدان کاکتوسم . و همیشه باید به خاطر اینکارم از کاکتوسم عذر خواهی کنم . با دستهای یخ زده ام بسته ی روزنامه را برداشتم ، و به اتاق روبرویی ام رفتم . بعد اتاق راست ، چپ ، راست ، چپ ... آخرین اتاق ، اتاق رئیس است ، همیشه قبل از ورود به آن مکث میکنم ، آب دهانم را قورت میدهم ، آخرین روزنامه ای که در دستانم جا خوش کرده است را فشار میدهم ، سپس آرام در را باز میکنم ، صدای خر و پفش مثل همیشه در اتاق است . روزنامه را آرام میگذارم روی میزش ، در حالی که به رودِ آبِ دهانی که روی بالشت جاری است نگاه میکنم و چندشی خودم را بی صدا نشان میدهم .
از تاریکی که عبور میکنم زن ِ پرستار ، اینبار لاغر با دستانی پر از قرص به طرفم می آید و من باید به جایی خالی  در گلدان برای خاک کردن قرصها فکر کنم .
تیمارستان متروکه - اتاق صدوبیست و چهار