قصه ی ناتمام

صدای جویدن آدامس تنها چیزی بود که من میشنیدم ، "شلپ شولوپ شلپ " . یک وقتهایی هم تُف به همراه صدا از دهانش خارج میشد.من در این مواقع ارکستی از زدن کفش هایم به زمین با ریتم تند ، و گاهی هم با زدن ناخن هایم به بغل صندلی اجرا میکردم . البته در این ارکست آدامس او نقش بسزایی داشت . مردی با کت و شلوار سورمه ای و کراوات آبی و کفش های چرمی آمد. همه ی صداها قطع شد . سکوت را فقط صدای قدم های او میشکست ، نه آدامس و ناخن و آلستارِمن. بلند شدم ، نیم نگاهی کرد و وارد اتاق شد . منشی اش که ابتدا فکر کردم نقش مجسمه را در دفتر بازی میکند ، بلند اسمم را صدا زد . "خانوم کاف بفرمایید تو " . نگاهی از سرِ تحقیر به مردِ تُفی انداختم ، "ایش " کنان وارد اتاق شدم . مرا که نگاه کرد ، هیچ نگفت . گردنش روی کاغذهای روی میز و صورت من حرکت میکرد . سمت دیگری نمیرفت . " سخنرانی ام را باید شروع میکردم ، از لیوان آب برای قورت دادن خشم و بغض کمک گرفتم . تازه میخواستم حرف بزنم ، یکهو عذرخواهی کرد و کار واجب را بهانه کرد . سر خورده از اتاق برگشتم . خبر از مردِتفی نبود . پله ها را یکی یکی میرفتم . بغض قورت داده ام آمده بود توی گلو ، اینبار اشک را هم با خودش به چشمم آورد.