-من دیگر نمیخواهم با ابرها بازی کنم

+ببار
بچه که بودم قاصدکارو جمع میکردم تو نایلون
اونارو ول میکردم توی اتاق و دنبالشون میدوییدم
بعدم هر کدومو که ول میکردم هوا یه آرزو هم میکردم
آرزوهام هیچ وقت برآورده نشد
چون اونا زندانی بودن
انتقام گرفتن
الان دیگه هیچ قاصدکی نیست

چشماش خسته شدن از دیدن
برای همین از فردا صبح چشماش رو باز نکرد
چه عن مزه ای عزیزم !


+ در راستای بامزه گی و خوشمزگی 
نمیدونم آدم به درد عادت کنه خوبه یا بده؟

اتاقم

مکعبی کوچک که درون آن به آرامش میرسم
آش و لاش شد زیر پای این و اون ، یکی هم نبود جمعش کنه
بیچاره 
باید یک نفر مرا با میخ بکوبد به دیوار ، چاره ی دیگری  ندارم
الان وقتش رسیده که آدمای اطرافم رو بالا بیارم
من افتادم رو بختک
- چه گهی میخوری؟
+ شام
- آها نوش جان
 ریدن به حال یک نفر کار هرکس نیست ، گاو نر میخواهد و مرد کهن
تو مو میبینی و من ...
من هم در واقع مو میبینم 
زنگ زده میگه جوجه هام مردن ، گفتم به درک
بچه بودم جوجه هارو خفه میکردم
گفت خفه شو
گفتم اونا خفه شدن . حتی خاکشون کردم
گوشی رو قطع کرد.
اما قطع کرد؟صدای جیک جیک چیه توی گوشم؟
توی تونل خاطرات هستم 
آنقدر خندید که به گریه افتاد
شاید...
میخواهم این "شاید"های چسبیده به  مغزم را بالا بیاورم.
این شاید ها تردید را به همراه می آورند. 
آدم را ذره ذره نابود میکند
همین "شاید" بود که زن همسایه را کشت
همان شب که از آسمان "شاید" میبارید
با چشمان خودم دیدم که مُرد
- بگو عاشقت نیستم
+ نمیگم
ـ بگو
+ نج ، چرا بگم؟
ـ‌ چون نیستی
+ هستم
ـ اگه هستی پس ثابت کن ،،، بگو عاشقت نیستم
+ عاشقت نیستم !
افتاده بر تخت همچون جنازه ای
نامجو در گوش
زل زده به سقف
جویدن آدامس فایو
لرزش موبایل که میگوید
دوست دارم آشغال
و
 لبخندِ نشسته بر لب
دلم برای خودم تنگ شده 
و کسی که دردش را به خاطر دردت فراموش میکند ، مادر است
- چشمامو میدی؟

+چشمات؟ کجاست؟

و سپس به عینک روی میز اشاره کرد:

ـ اونجاست