بگذارید برایتان تعریف کنم که یک روز چاقوی میوه خوری خانه مان را که اخیرا هم کند شده و مادر هر روز لعنت میفرستد به سازنده اش، را برداشتم و خرخره ی یکی از بچه هایی که هی مینوشت " خخخخخ" را جر دادم . ولی به همین راحتی نبود که . اول فرو کردم توی لوزه اش ، بعد دیدم صدایی مثل " خخخخ" از خودش در می آورد . فهمیدم که اشتباه زده ام . برای همین همانطور که چاقو در لوزه اش بود سمت راست میبردم . ولی پوست گلویش مثل پرتقال هایی بود که با آن چاقو نمیتوانستم بکَنم . بعد دست گرفتم زیر گردنش که راحتتر شود کارم . دیدم باز میگوید خخخ .
لامصب صدا از کجا بود نمیدانم . من دیگر عصبانی شدم . چاقو را همانگونه رها کردم . کجا رها کردم ؟ توی لوزه اش کمی مایل به راست ، نرسیده به نای . از همان روز هنوز هم میگوید خخخخ . و من ؟ اوه من اهل خشونت نیستم . لب و لوچه ام  را فقط تغییر میدهم
شده ام مدل ِ محسن . غشِ خنده میشویم . من یک جمله میگویم ، او یک جمله میگوید ، پهن زمین میشویم . بعد میگوید کاش میومدی تهران ، آخ آخ هر روز بساط خنده .
دوستان قدیمی هر چند عن بازی در آورده باشند در گذشته باز هم میشود کنارشان بود.مثل محسن
جووووووون بخورمتتتتتت
(مخاطب لواشك هستن)
زين پس به جاي راهيان نور بگوييد راهيان گور
یک بار هم انگشت شصتم را که در نافم فرو کردم ، روی دنده هایم مانور میدادم . 
یک بار انگشت شصتم را در نافم فرو بردم ، خوشبختانه ناخنهایم را هنوز سوهان نزده بودم. دل و روده ام راحتتر در آمده اند .

مثل جیش

بحران دارم
مارمالاتی از احساس 
داشتم میرفتم ، یهو چی شد سر از "اومدن" در اوردم ، نمیدونم
- سلامليكم ، خوبين چه خبر
+ قربونتون برم پيش پاتون داشتم زاق سياتونو چوب ميزدم
- خب به سلامتي خوشحال شدم ، امري فرمايشي؟
+ فداتون خدافظ

قصه ی ناتمام

صدای جویدن آدامس تنها چیزی بود که من میشنیدم ، "شلپ شولوپ شلپ " . یک وقتهایی هم تُف به همراه صدا از دهانش خارج میشد.من در این مواقع ارکستی از زدن کفش هایم به زمین با ریتم تند ، و گاهی هم با زدن ناخن هایم به بغل صندلی اجرا میکردم . البته در این ارکست آدامس او نقش بسزایی داشت . مردی با کت و شلوار سورمه ای و کراوات آبی و کفش های چرمی آمد. همه ی صداها قطع شد . سکوت را فقط صدای قدم های او میشکست ، نه آدامس و ناخن و آلستارِمن. بلند شدم ، نیم نگاهی کرد و وارد اتاق شد . منشی اش که ابتدا فکر کردم نقش مجسمه را در دفتر بازی میکند ، بلند اسمم را صدا زد . "خانوم کاف بفرمایید تو " . نگاهی از سرِ تحقیر به مردِ تُفی انداختم ، "ایش " کنان وارد اتاق شدم . مرا که نگاه کرد ، هیچ نگفت . گردنش روی کاغذهای روی میز و صورت من حرکت میکرد . سمت دیگری نمیرفت . " سخنرانی ام را باید شروع میکردم ، از لیوان آب برای قورت دادن خشم و بغض کمک گرفتم . تازه میخواستم حرف بزنم ، یکهو عذرخواهی کرد و کار واجب را بهانه کرد . سر خورده از اتاق برگشتم . خبر از مردِتفی نبود . پله ها را یکی یکی میرفتم . بغض قورت داده ام آمده بود توی گلو ، اینبار اشک را هم با خودش به چشمم آورد.
در واقع حقیقت تلخی است وقتی در جایی که باید باشیم ، نیستیم
نه يه دست و نه يه آغوش

قصه ی ناتمام

وظیفه ی من رساندن روزنامه ها به اتاق ها بود.صبح که با چشمهای پف کرده بیدار میشدم ، بعد از خوردنِ نمایشی قرصهایم ، دمپایی های خرسی ام را میپوشیدم و راه می افتادم . قرصها را زیر زبانم نگه میداشتم ، آب را میخوردم ، وقتی که سایه ی پرستارِ پیرِ چاق دور میشد ، چال میکردم توی گلدان کاکتوسم . و همیشه باید به خاطر اینکارم از کاکتوسم عذر خواهی کنم . با دستهای یخ زده ام بسته ی روزنامه را برداشتم ، و به اتاق روبرویی ام رفتم . بعد اتاق راست ، چپ ، راست ، چپ ... آخرین اتاق ، اتاق رئیس است ، همیشه قبل از ورود به آن مکث میکنم ، آب دهانم را قورت میدهم ، آخرین روزنامه ای که در دستانم جا خوش کرده است را فشار میدهم ، سپس آرام در را باز میکنم ، صدای خر و پفش مثل همیشه در اتاق است . روزنامه را آرام میگذارم روی میزش ، در حالی که به رودِ آبِ دهانی که روی بالشت جاری است نگاه میکنم و چندشی خودم را بی صدا نشان میدهم .
از تاریکی که عبور میکنم زن ِ پرستار ، اینبار لاغر با دستانی پر از قرص به طرفم می آید و من باید به جایی خالی  در گلدان برای خاک کردن قرصها فکر کنم .
تیمارستان متروکه - اتاق صدوبیست و چهار 
دوست دارم یه حلقه تشکیل بدم از آدمایی که دوستشون دارم . خودمم بشینم وسط اون حلقه ، بلند قهقه بزنم
به بعضيا بايد بريني ، در غير اين صورت فكر ميكنن كو.نشو نداري
حسِ خوب عجيبي دارم.دليل نوشتن ِ اين حسم حافظه ي كپك زده ام است. پس مينويسم:
چهارشنبه است .١٩ مهر. من در حياط  توي ماشين نشسته ام در را باز گذاشته ام و از هواي نسبتا خنك لذت ميبرم. اينكار را بعد از انداختن لباس هايم در لباسشويي انجام دادم.حالا صداي فرهاد و لباسشويي با هم تركيب شده. سكوتِ حياط و صداي ويراژ ماشين ها هم . با بهترين دوستم در تهران ميچتم . محيا . باد شروع به وزيدن ميكند. مارمولك روي ديوار هم زل زده به من. صداي ماشين كه ميگويد لباسها را شستم. صداي مامان كه بيا سريال شروع شد. محيا كه ميگويد برو لباس پهن كن پاشو پاشو و در ادامه هم عمتو مسخره كن!. صداي ميث كه داد ميزند آدم شو. حالا دوباره من توي ماشين درها باز و حس هاي خوبِ كمياب .همين . هيچ چيز بزرگي نبود اما حال خوبي ست . 
ميث مي آيد ميگويد" اين تيشرتِ به اين شلواره مياد يا اون تيشرتِ به اون شلوارِ مياد؟؟".
دستم را ميگذارم رير چانه ام و صدايي شبيه "مممم" از خودم در مي آورم كه نشان از تفكر عميقي دارد. ميگويم اون "تيشرتِ به اين شلواره مياد" . ميگويد "باكتري خب!"مرا باكتري صدا ميزند و گاهي گربه .كه با هر صدا زدن هميشه ميخندم.هميشه.
محمد از آنطرف مي آيد با كلي سروصدا كه "بيا اين برنامه رو ساختم نگاه كن ببين خوبه؟"
آيفونش را ميگيرم و ميگويم "آآآآآررره خيلي خوبه آفرين" (اين جمله را بايد با كلي ذوق گفت).ميخندد و ميرود به اتاقش.
مادر از آشپزخانه مي آيد و دغدغه ي پوشيدن لباس براي خانه ي خواهرزاده اش را دارد.ميگويم" اون بنفشه با شلوار مشكي و روسري خوشگله (!)بپوش."
پدر براي پيدا كردن گوشي اش از من كمك ميخواهد.زنگ ميزنم پيدايش ميكند.
كم كم همه خداحافظي ميكنند.مامان با بغل ، ميث با نيشگون،بابا با بوس،محمد با كشيدن لپ.
خانه كه در سكوت خفه ميشود من صداي آهنگ را بلند ميكنم و ميرقصم .شادانه

لطفا گه زيادي نخوريد. حتي شما دوست عزيز
صد و سي و سه
سوسيس
سانفرانسيسكو
سيسموني ساسان

دستانت روي چشمهايم،زير نور خورشيد ، بهترين چشم بند است ديّوث
مَرد ، مُرد
من بايد آرزوي داشتن دوست پسري خون آشام را با خودم به گور ببرم؟اين اصلا انصاف نيست
توجه داشته باشيد ، كساني كه در مراسم عروسي با آهنگ"حالم بده احوالم بده" ،٢دور جوگير ميرقصند درواقع حضار را به گا ميدهند
توجه داشته باشيد كه در مراسم عروسي با گذاشتن آهنگ "حالم بده احوالم بده" ، درواقع مراسم را به گا داده ايد
از آخرين باري كه گفتم "دوستت دارم " چند وقت گذشته ؟

قصه ي ناتمام

دستم را گرفت گفت بيا.بي اعتنا به آينه نگاه ميكردم ، به چشمهايم كه خيلي زود به گود نشستن . چندبار به شانه ام زد گفت با توام، كري؟ طبيعتا بايد ميگفتم درست صحبت كن و يا مثلا اين چه طرز حرف زدنه( كه البته هردو يك مفهوم اند) اما قبل از چيدن كلمه ها و تبديل آن به يك جمله ي دندان شكن دستم را كشيده بود و مرا گذاشت روي وزنه. بلند گفت وزن پنجاه و هفت قد صدوپنجاه ونه. به خودم گفتم چاق شدم گه. صدايم را شنيده بود گفت نه بهت مياد پنجاه باشي! لبخند زدم با دندانهاي موشي ام . چانه ام را گرفت و گفت دندان پركرده داري؟ سرم را به نشانه ي "نه" تكان دادم. ظرف پلاستيكي به من داد و گفت برو اون تو نمونه بيار! مات كه نگاهش كردم گفت ادرار ديگه،اينجا آدماي گيج راه نميدن زودباش. توي آينه ي دستشويي باز به چشمانم نگاه كردم و به روزهايي كه بايد ببيند.
تيمارستان متروكه -اتاق هفتصدوسي و چهار
قورت دادن بغض . سخت ترین کار دنیا. 
هوا را از من بگير ، لواشك را نه
يه روزي همه ي آدماي اطرافم رو ميكشم.بعضيهاشونو از رو علاقه ، بيشترشون هم از رو نفرت
دیشب یه خواب قشنگ دیدم.جات خالی.

هار هار هار

تنبل همیشه خوابه ، گه میخوره بخوابه 
حوصله ی من تا کی قراره سر بره؟
بعد الان دارم فک میکنم میبینم واسه چی خب پزشکی زدم؟نه اونم تهران آخه ؟ بعد فهمیدم اصن فکر نکردم
یه سری آدما هستن که بعد از روبوسی میگن سرما خوردم . در وصف این آدم ها هنوز نتونستم چیزی بگم.

شما هم مثه من میشینین خاطرات رو ورق میزنین؟ 
اونقدر بیدار موندم که خواب از سرم پرید
من همه شون رو به یه چشم میدیدم . از همشون به یه اندازه متنفر بودم . 
دوست دارم همه ی مهمونایی که میان خونمون رو ترور کنم . مزاحم و مراحم . فرقی نمیکنه

قصه ی ناتمام

با عجله کفش مشکی دخترانه ام را پا میکنم ، وقت نیست برای پوشیدن آلستار بنفشم . باز هم دیر میرسیدم ، مثل دفعه های قبل . رژ لب قرمزم را توی کیفم گذاشته بودم تا توی راه بمالم به لبم . داشتم فکر میکردم انسان عاقل و با شعوری بوده کسی که اولین بار آینه را در آسانسور نصب کرده است . دکمه آسانسور را چند بار میزنم . وقتی آدم عجله دارد احساس میکند با چندبار زدن دکمه آسانسور زودتر بالا می آید .
بالاخره آسانسور آمد. " طبقه ی سوم " صدای زن چندش آوره همان آساسنور ! وای بدترین صداها را همیشه میگذارند روی اپراتورها ، فرودگاه و ... ، و حالا هم آسانسور . گردنم را تکان میدهم و صدایم را نازک میکنم : " طبقه سوم " .
میزنم p . رژ را بیرون می آورم و خیلی سریع میکشم به لبم ، چند بارلبم را میمالم که همه جا پخش شود! . 
"طبقه ی اول" ، صدای چندش آور باعث شد که بگویم فاک ! . درِ آسانسور باز شد و کسی که در طبقه ی p انتظار دیدنش را داشتم را دیدم . گفت عجله کردم ، برای دیدنت . 
عجول بودن قشنگترین اخلاق است 
------------------------------------------------------------------------------------------------
آرام بند کفشهایم را بستم . برای آخرین بار در آینه ی راهرو خودم را چک کردم . نگاهی کلی به مو و شال و آرایشم انداختم .
در راهرو آسانسور را زدم . نیامد . از پله ها پایین رفتم . رسیدم پارکینگ . توی ماشین که نشستم گفت نمیشد زودتر بیای؟‌گفتم از عجول بودن متنفرم 
وای این تیشرت ... شت شت


بعدا نوشت :‌ خب یه همچین چیزی پیدا کردم، الکی فحش دادم به مملکتمون ! ای بابا  [click]

دوستان لبخندهای ملیحتان روی اعصابم است . یا مثل آدم بخندید یا گه میخورید لبخند بزنید .
با تشکر ، دوستدار همیشگی شما ، من .
غم انگیز است وقتی میتوانیم هم به بودن ها عادت کنیم ، هم نبودن ها 
ما برای فصل کردن آمدیم نی برای وصل کردن آمدیم
هار هار هار 

اشک ها امان نمیدهند

زودتر از صدا و سیما، ما شما را دیدیم ، هستیم در کنارتان ، بیشتر از وزیر بهداشت و غیره . ما کمکتان میکنیم از راه دور ، پشتتان هستیم آذربایجان  
دلم یه اتفاق میمون میخواد
دوستان بیایید یکدیگر را در دنیای واقعی هم لایک کنیم

در آینده خواهیم دید

دانشگاه پسرانه ی صنعتی شریف
دانشگاه دخترانه ی شهیدبهشتی 
دهانت را میبویند ، مبادا گه خورده باشی
همیشه همینطور بوده ، وقتی در رویاهایم غرق میشوم درست در لحظه ای که میخواهم خفه شوم تا خودم را رها کنم از واقعیت ، یک تلنگر، یک حرف ، یک چیزی باز مرا میچسباند به واقعیتِ نکبتی ! من به نجات شما احتیاجی ندارم.بگذارید رویاها مرا خفه کنند.

والا چیز زیادی نیس

الان نیاز دارم به کسی که لبه ی تخت کنارم بنشیند دستش را روی شانه ام بگذارد و بگوید : ناراحت نباش ، منم مثه تو ، حالا چه گهی بخوریم؟
من هم با یک لبخند پهن نگاهش کنم و با هم به گه خوردنمان فکر کنیم 
ینی الان که من با آهنگ ملودی آرش ، جو گیر میرقصم ، هیچ امیدی به خوب شدنم نیس ؟! نگرانم   
یه سری آدمای عن اخلاقی دورِ آدم هستن که متاسفانه میشن دوست نسبتا صمیمیتون ، بعد قسمت تاسف بارش اینه که تو همه ی مهمونی ها حضور دارن و قسمت تاسف بارترش اینه که ازتون در خریدها هم دعوت به عمل میاد . 
وقتی توی مبل نه چندان نرم و رسمی خانه شان فرو رفتم تازه به حرف برادرم رسیدم : " واقعا چی ِ اونجا جذابه که میخوای بری؟" . وقتی که زن از طرز تهیه ی شیرینی اش با مادر حرف میزد و پدر در حال تماشای فوتبال زنان از المپیک میشد من تمام وقت یا زل میزدم به لیوان چایی یا گاهی لبخند تصنعی ام را تحویل زن میدادم و البته گاهی فریادهای پدر از قبیل : "آه ه بزن دیگه - خراب کردی - اوه" ، باعث میشد گردنم کمی از اُریب به حالت مستقیم درآید. قطعا برای من دیدن پرواز مگس ها، هیجان انگیزتر از دیدن صحنه های آن خانه بود.
نمیدانم تا چه عددی را شمردم تا وقتی که صدای " رفع زحمت کنیم دیگه " از پدر بلند شد .
توی ماشین شیشه را پایین کشیده و با صدای فرهاد از ضبط ماشین با باد میرقصیدم . البته موهای کوتاهم رقص میکرد . چشمهای بسته بهترین فرصت است برای تجزیه تحلیل کردنِ شخصیت کتابی که چندروز است وقتم را گرفته .
روز شنبه ام اینگونه بود . با فاکتور گرفتن از کارهای روزمره.
شدم مثل یه چایی سرد که هیشکی میلش رو نداره
شب های رمضان با vampire diaries
امروز هم چشمم آب نخورد
حس پوچی مفرط تمام وجودم را گرفته . واین حس جدید نیست . قضیه از این قرار است که کار مفیدی انجام نمیدهم . البته منظورم از کار مفید ، کار واقعا مفید نیست . من اینروزها کمتر میخندم ، کمتر با دوستانم هستم ، از ۲۴ ساعت روز ۱۷ ساعتش در اتاقم هستم . سریال میبینم ، لواشک میخورم ، کتاب نمیخوانم ، ایکس باکس بازی میکنم ، پیست دوچرخه هم نرفته ام . آدم بیخودی میشوم . حالم از خودم به هم میخورد . گوشی ام زنگ خور نیست مثل قبل . از سارا و راس و حمید و محسن هیچ خبری ندارم . اصلا یادم رفته است ما یه اکیپ اینجوری بودیم . پیوند خورده بودیم . به خودمان میگفتیم از آن ناگسستنی ها ! هیچ گهی نیستیم ولی . هیچ کس از من نمیپرسد چه مرگت است .
گفتم خودم را درست کنم برای همین وقتی دوستم زنگ زد و من را برای عروسی برادرش دعوت کرد گفتم بهانه ی خوبی است برای شروع . تصمیم برای لباس و مدل مو و آرایش شاید حال آدم را خوب کند ، البته فکر کنم رقصیدن هم بی تاثیر نباشد . برای همین الان میخواهم بروم ماسک خیار روی صورتم بگذارم . به مدت ۲۰ دقیقه ! اوپس .
بعد هم قرار است فردا پس فردا بروم با میث عکاسی ، چندتا عکس بگیریم . توی بیابان . بیابان هم بی تاثیر نیست.
پ.ن: این پست هیچیش به هم ربط ندارند ، و به هیچ جای بنده نیست 
نوبت گرفتم برای آرایشگاه ، خیلی دوست دارم بدونم این یکی دیگه قراره چه جوری برینه به موهام
- باز چوب لای چرخت کردن؟
+ نه ایندفه یه جا دیگه کردن

حالا تا بعد

فعلا از بوی لوسیون و عطر پیچیده اتاق لذت میبرم .
---------------------------------------------------------
از حمام که میام مثل کاغذ مچاله شده میرم زیر پتو   
- چی میخوری؟
+ حرص با سس زیاد 
احسان-   آدم بمیره بهتر از اینه که خل باشه ولی فکر کنه سالمه *

* اینجا بدون من .
چندی است اشکم ، دم مشکم جا خوش کرده
کوکوی دو شب مانده ، اینبار از آنِ تو 
خفایای خاطر
من،قسمتی از خاطرات مدفون تو . 
۱۸+  هستم در خدمتتون !
- خوبی گلم؟
+ مرسی سمبلم 
خدایا ؟ پاشو بیا پایین ماچت کنم 
من ، یک لامپ ، در میان انبوه سایه های روی دیوار 
اوه من اونقدر از تو خوشم میاد که دوست دارم با چاقو دل و رود ت رو در بیارم یا مثلا اسید بریزم روی صورتت و با ناخن های فرنچ شدم ، لایه های صورتت رو که مثل پلاستیک ذوب شده س بکنم  یا گاهی اونقدر علاقه م شدید میشه که دوست دارم با چکش تک تک دنده هات رو بشکنم.
آه عزیزم ، خوبه که الان باورت شد دوست دارم :)  
من یک انسان کِرمی هستم و از این رو به خود مفتخرم
کاش میدونستی بیشتر از هرچیزی دوست داشتم ، حتی گوجه سبز
لپ تاپ آدم مثِ مسواک شخصیِ ، آره جونم
بغض دارم قدِّ هندونه
آنه ،تکرار غریبانه ی روزهایت چگونه گذشت؟
دچار عن شیفتگی مزمن شدم
روز تولدت همه یه جورایی تابلو میشن.
و  خودتو میزنی به خریت
به هر حال من خیلی خوشحالم که یه خردادی ام . نمیدونم چرا.
از عدد ۲ هم خوشم .
به نام خدا فلان ، متولد ۲ خرداد ِ فلان از بیصار
- چی میخوری؟
+ حسرت با طعم توت فرنگی
بنده کلا ثبات ندارم ، چه قدم چه نظر
نشسته بود لب جوب داشت آبروی ریخته شدش رو با دست از لای گل و کثافت جمع میکرد.
مردم هم نُچ نُچ کنان از کنارش رد میشدن

جدیدا چپ میرم راست میرم ، میگم واا
یه موقع هایی هم راست میرم بعد چپ میرم ،  میگم واا
احتمالا بالا برم ، پایین بیام هم ، میگم واا
کشتی به گل نشسته و چشم به گود نشسته

خود کرده

به گا رفته را تدبیر نیست

پدسّّّّگ

یکی از لذات فحش دادن گذاشتن تشدید مضاعف رو سین ِ سگ ِ پدر است

شما یادتون نمیاد

شما گه میخوری یادت نیاد

قصه ناتمام (2)

برای از دست دادن حس لامسه اش ناراحت نبود.
هر روز صبح کاکتوس هایش را نوازش میکرد
پل ارتباطی مابین من و هیچکس درواقع !

amanitaplas@gmail.com



برنامه ی رها کن رها شو

 اول فکر کردم راجع به گوز میخوان بحث کنن ، بعد دیدم درمورد اعتیاده
ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا

با اون دندونا و عینک

میخوام موهاموم چتری کنم و به مثال موش وارد جامعه بشم
برای من بودن یا نبودن مسئله نیست ، مهم ماندن یا نماندن است
- کجا به سلامتی؟
+ با اجازتون میخوام یه تُ کِ  پا برم سرمو بذارم زمین بمیرم ، امری فرمایشی؟
- سر راه یه ماست بگیر
+ میخوام یه حقیقتی رو بهتون بگم.من یه دروغگوی کثیفم .

[ و همه دروغش را باور کردند، حتی سوم شخص مفرد ]

comfortably numb

آخه دیگه یه آهنگ چقدر میتونه خوب باشه؟لامصّصب

من صدام واسه اپرا عاااالیه!آآآآآآآآآآآآهاآآآآآآ آآآآ

زجرآورترین لحظه برای اطرافیانم
اونوقت این دخترایی که به شوهر میگن "شوشو" هیچ میدونن شوشو تو مایه های شاشو ِ؟

صله ی رحم

اینقدر خوبه آدم  از خودش دیدن  کنه
خب بینندگان عزیز به خبر مهمی که هم اکنون به دستمان رسید توجه کنید ر...

[ تصویر مسجد به همراه پخش اذان با زیرنویس" ادامه ی خبر بعد از اذان مغرب به افق تهران " ]
- من شما رو میشناسم؟
+ نع 
شما منو میشناسی؟
+نع
- پس گه میخوری سه ساعت به آدم زل میزنی با یه لبخند عن . عنی؟
+ بـــــع
از خواب ورم نموده یک چند
- ببخشید شغل شریفتون؟
+ریدن به این و اون
زندگیم افتاده تو سراشیبی
دوست دارم یه جفت بال داشته باشم ، برم اون بالا مالاها ، اون جایی که ستاره پرنور هست، خوب نگاش کنم ...
بعد برینم بهش بگم گاییدی مارو با این چشمک زدنت. بعد بال بال زنان برگردم تو تختم کپمو بذارم.

اَی زبل

گشت ارشاد اینجا
گشت ارشاد اونجا
گشت ارشاد همه جا

قصه ی ناتمام

از دور که می آمد، چشم راستش خون  بود و چشم چپش اشک.
نزدیک که شد کاغذ مچاله شده ی خیسی دستش بود.
اصلا من را ندید ، شانه ی افتاده اش محکم به من خورد. گفتم آخ ، نشنید گویا.
دستش میلرزید،شانه اش هم.
مرد زغال فروش به او زغال فروخت.
منِ لاشی هم جلو نرفتم.زغالها را گرفت و خودش را سیاه کرد.
بعد هم چهل کلاغ آمدند و او را بردند ..

من اما رفتم قهوه خانه ، چای را با رنگ قرمز نوشیدم ، در کنار مرد زغالی که خودش را با گچ سفید کرده بود و به این فکر میکردم که باید روزها را در انتظار کلاغها باشم.
همین.
و آنگاه که زمان از بیهودگی فریاد زد:
تیک تاک

حالا هرکی هر گهی خورد که ما نباید مزه مزه کنیم فرزندم
(از پندهای مدیث قدّس السّره)
احتمالا بعدها فلاسفه بنویسند:
"سخت ترین کار، انتظار"

90

هر سالی خوبی ها و بدی های خودشو داره.
اما بدیش اینه که خوبیهاش یادم نمیاد ، خوبیش اینه که بدیهاش یادم میاد
در آنسوی سرزمین ذهنم ، مترسکی در میان مزرعه ی سلولهای سفید مغز، قائم به لوب بینایی ایستاده است .
درحالی که چشم های سفید دیگران را میترساند همواره ترسو است