وقتی توی مبل نه چندان نرم و رسمی خانه شان فرو رفتم تازه به حرف برادرم رسیدم : " واقعا چی ِ اونجا جذابه که میخوای بری؟" . وقتی که زن از طرز تهیه ی شیرینی اش با مادر حرف میزد و پدر در حال تماشای فوتبال زنان از المپیک میشد من تمام وقت یا زل میزدم به لیوان چایی یا گاهی لبخند تصنعی ام را تحویل زن میدادم و البته گاهی فریادهای پدر از قبیل : "آه ه بزن دیگه - خراب کردی - اوه" ، باعث میشد گردنم کمی از اُریب به حالت مستقیم درآید. قطعا برای من دیدن پرواز مگس ها، هیجان انگیزتر از دیدن صحنه های آن خانه بود.
نمیدانم تا چه عددی را شمردم تا وقتی که صدای " رفع زحمت کنیم دیگه " از پدر بلند شد .
توی ماشین شیشه را پایین کشیده و با صدای فرهاد از ضبط ماشین با باد میرقصیدم . البته موهای کوتاهم رقص میکرد . چشمهای بسته بهترین فرصت است برای تجزیه تحلیل کردنِ شخصیت کتابی که چندروز است وقتم را گرفته .
روز شنبه ام اینگونه بود . با فاکتور گرفتن از کارهای روزمره.