حس پوچی مفرط تمام وجودم را گرفته . واین حس جدید نیست . قضیه از این قرار است که کار مفیدی انجام نمیدهم . البته منظورم از کار مفید ، کار واقعا مفید نیست . من اینروزها کمتر میخندم ، کمتر با دوستانم هستم ، از ۲۴ ساعت روز ۱۷ ساعتش در اتاقم هستم . سریال میبینم ، لواشک میخورم ، کتاب نمیخوانم ، ایکس باکس بازی میکنم ، پیست دوچرخه هم نرفته ام . آدم بیخودی میشوم . حالم از خودم به هم میخورد . گوشی ام زنگ خور نیست مثل قبل . از سارا و راس و حمید و محسن هیچ خبری ندارم . اصلا یادم رفته است ما یه اکیپ اینجوری بودیم . پیوند خورده بودیم . به خودمان میگفتیم از آن ناگسستنی ها ! هیچ گهی نیستیم ولی . هیچ کس از من نمیپرسد چه مرگت است .
گفتم خودم را درست کنم برای همین وقتی دوستم زنگ زد و من را برای عروسی برادرش دعوت کرد گفتم بهانه ی خوبی است برای شروع . تصمیم برای لباس و مدل مو و آرایش شاید حال آدم را خوب کند ، البته فکر کنم رقصیدن هم بی تاثیر نباشد . برای همین الان میخواهم بروم ماسک خیار روی صورتم بگذارم . به مدت ۲۰ دقیقه ! اوپس .
بعد هم قرار است فردا پس فردا بروم با میث عکاسی ، چندتا عکس بگیریم . توی بیابان . بیابان هم بی تاثیر نیست.
پ.ن: این پست هیچیش به هم ربط ندارند ، و به هیچ جای بنده نیست