حسِ خوب عجيبي دارم.دليل نوشتن ِ اين حسم حافظه ي كپك زده ام است. پس مينويسم:
چهارشنبه است .١٩ مهر. من در حياط  توي ماشين نشسته ام در را باز گذاشته ام و از هواي نسبتا خنك لذت ميبرم. اينكار را بعد از انداختن لباس هايم در لباسشويي انجام دادم.حالا صداي فرهاد و لباسشويي با هم تركيب شده. سكوتِ حياط و صداي ويراژ ماشين ها هم . با بهترين دوستم در تهران ميچتم . محيا . باد شروع به وزيدن ميكند. مارمولك روي ديوار هم زل زده به من. صداي ماشين كه ميگويد لباسها را شستم. صداي مامان كه بيا سريال شروع شد. محيا كه ميگويد برو لباس پهن كن پاشو پاشو و در ادامه هم عمتو مسخره كن!. صداي ميث كه داد ميزند آدم شو. حالا دوباره من توي ماشين درها باز و حس هاي خوبِ كمياب .همين . هيچ چيز بزرگي نبود اما حال خوبي ست .