بگذارید برایتان تعریف کنم که یک روز چاقوی میوه خوری خانه مان را که اخیرا هم کند شده و مادر هر روز لعنت میفرستد به سازنده اش، را برداشتم و خرخره ی یکی از بچه هایی که هی مینوشت " خخخخخ" را جر دادم . ولی به همین راحتی نبود که . اول فرو کردم توی لوزه اش ، بعد دیدم صدایی مثل " خخخخ" از خودش در می آورد . فهمیدم که اشتباه زده ام . برای همین همانطور که چاقو در لوزه اش بود سمت راست میبردم . ولی پوست گلویش مثل پرتقال هایی بود که با آن چاقو نمیتوانستم بکَنم . بعد دست گرفتم زیر گردنش که راحتتر شود کارم . دیدم باز میگوید خخخ .
لامصب صدا از کجا بود نمیدانم . من دیگر عصبانی شدم . چاقو را همانگونه رها کردم . کجا رها کردم ؟ توی لوزه اش کمی مایل به راست ، نرسیده به نای . از همان روز هنوز هم میگوید خخخخ . و من ؟ اوه من اهل خشونت نیستم . لب و لوچه ام  را فقط تغییر میدهم