- شما که نمیدونستین من خوابم . میدونستین؟
گردنم از سمت در چرخید به سمت تخت . گفتم : هوم؟چی؟
پتوی گل صورتی اش را تا زیر دماغ کشید و گفت هیچی .
این "هیچی" یعنی وقتش رسیده که از اتاقم خارج شوی ، یعنی پشیمانی از زدن جمله ی قبل . آن موقع معنی این کلمه را گذاشتم به حساب اینکه یعنی " باش باهام حرف بزن ، حتی اگه عن باشم ". برای همین از آن لبخندهای خواهرانه تحویلش دادم و نشستم لب تختش . تا این فاصله او کاملا رو به دیوار درازکشیده بود . گفتم : ببین درکت میکنم اما باید  کنار بیای . فکر میکنم این جمله همیشه کاربرد دارد . و راستش را بخواهید تنها جمله ی دلگرم کننده ای که بلدم همین است . توقع داشتم حداقل بنشیند روبرویم و با بغض توی گلو بگوید "چجوری ؟ نمیتونم" . عکس العمل خودم را هم برنامه ریزی کرده بودم ، بغل کردنش و کمک کردن به اشک ریختن ! . اما هیچ کدام از اینها اتفاق نیفتاد . حس کردم خیلی آدم به درد نخوری هستم ، آدم باید بلد باشد یکی را آرام کند . همانطور که بلدم زود دیگران را برانجانم . ولی این یکی را بلد نبودم .
بلند شدم و دسگیره را چرخاندم برای خروج . یکهو صدای تو دماغی از زیر پتو شنیدم : چراغ رو خاموش کن .
بدون بغل کردن اشک ریخته بود ، روی بالشت ، نه روی شانه ی من .
بالشت ها همیشه بهتر از شانه ها عمل میکنند.