زندگی حلزونی واسه من یعنی:  صبح تکراری ، ظهر تکراری ، شب تکراری.وقطعا اتفاقی مثل دیدن دوست دبستانم تو شلوغ ترین جای خیابون یا رفتن به مهمونی و قرار گذاشتن با رفقا یا مسافرت، جز اتفاق جدید زندگیم محسوب نمیشه .
به اون مرحله رسیدم که اون چیزی که واقعا منو خوشحال میکنه وجود خارجی نداره . هیچی . و خب من از اوناشم نیستم که با  تاثیر از جمله های حکیمانه اثر فلان ، مسیر زندگیم عوض شه و بگم : "امروز یعنی شروع تازه" ، نه نه ، همچین اتفاقی تو نوزده سال اخیر واسم نیفتاده . شاید نوزده سال آینده . راستش رو بخواین دوست دارم شبانه روز بچسبم به تختم و فیلم و موزیک . این تکراری بودن حداقل کسل کننده نیست . تهش آدم با یه فیلم گریه میکنه یا با یه آهنگ میرقصه ، دلچسب نیست؟
 واسه من هست .